امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

سفرنامه امیر مامان (روز چهارم)

صبح روز جمعه عمه افسانه اینا بعد از صبحونه حرکت کردن و برگشتن چون عمو امیر مرخصی نداشت و باید شنبه سر کار می رفت . ماهم بعد از صبحونه آماه شدیم و با عمو و زن عمو و متین و عمه انیس رفتیم دیدن برج میلاد. واقعا خیلی قشنگ بود کلی تو محوطه بیرون عکس گرفتیم و بعد هم رفتیم تا از داخل هم دیدن کنیم. کلی هم برا خودت کیف کردی و همش اینور و اونور می چرخیدی و همه جا رو نگاه می کردی مخصوصا قطرات آب که به شکل های مختلف می ریخت توجهت رو به خودش جلب کرده بود. بعد از اونم رفتیم خونه و نهار و استراحت و گوش دادن به مناظرات و غرق شدن در تلویزیون بابایی و عمو. بعداز کلی زحمت دادن به عمو و زن عمو و خدحافظی کردن از اونا رفتیم خونه عمه وحیده . دیر وقت بود ...
27 تير 1392

سفرنامه امیرمامان ( روز سوم)

روز سوم سفر هم با بیدار شدن امیری و بیدار کردن همه توسط وروجک شروع شد و بعد از صرف صبحانه همه با هم رفتیم بازار .همگی سوار مترو شدیم و ایستگاه سعدی پیاده شدیم .اول رفتیم تا برای گل پسر اولین کفشش رو بخریم و بعد از کلی گشتن تو ویترین مغازه ها چشممون یه کفش خوشگل رو برای نی نی گرفت ولی بعد از امتحان کردن انگار نفس مامان خوشش نیومد و زیاد توش راحت نبود .ولی توی ویترین داخلی همون مغازه یه کفش دمپایی خوشگل بود که هم جنسش خوب بود هم راحت به نظر می رسید و امتحانش کردیم قربون پاهای تپلیت برم که مجبور شدیم یه سایز بزرگتر بگیریم که توش راحت باشی همینکه کفش رو پات کردی راه افتادی و رفتی بیرون مغازه و با این کار رضایتت رو از انتخابت اعلام کردی.مبارکت با...
26 تير 1392

نفسم همیشه درکنارتم

«مادر»   کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد:« مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد :« از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام. او در کنار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمين نبود که مي خوهد برود يا نه. - اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي است. خداوند لبخند زد :« فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.»   کودک ادا...
26 تير 1392

سفرنامه امیرمامان (روز ششم)

یکشنبه صبح بعد از صبحانه چون برنامه شمال کنسل شده بود قرار شد که ما و عمه سمیه اینا و عزیز و عمه انیس بریم به سمت مشهد و بعد از نهار و نماز تقریبا ساعت 3 بود حرکت کردیم.شب هم چون خسته بودیم و باد شدید هم بود توی یه مدرسه نزدیک های سبزوار موندیم و تا صبح هم کلی پشه ها نوازشمون کردن ولی خدا رو شکر شما و هدیه خانم چون تو پشه بند بودید اذیت نشدید.  
26 تير 1392

سفرنامه امیر مامان (روز پنجم)

روز پنجم صبح بابایی برای خرید مغازه رفت بازار و ما موندیم خونه عمه وحیده. صبح که از خواب پاشدی سریع دست به کار شدی تا تمام وسایل عمه وحیده رو براش مرتب کنی و هیچ چیزی از دستت در امان نبود. از سیم تلفن گرفته و لب تاب و تلویزیون و وسایل کمد ثنا خانم و..... منم که باید همش دنبالت می چرخیدم و همه چیزها رو از دستت روی بوفه و بالای مبل  گذاشتم و خلاصه هر ارتفاعی بود یه چیزی روش گذاشته بودم فکر کنم تا چند وقت از بالای بوفه باید وسیله هاشون رو دربیارن خونه عمه وحیده که مرتب شد و دیگه وسیله ای در دسترس نبود و از اونجایی که ثنا خانم در خواب ناز بود ما رفتیم خونه عمه عاطی تا اونجا رو سریع  مرتب کنی که بازم تمام وسایل روی بوفه قرار گرفت ...
26 تير 1392

سفر نامه امیر مامان (روز دوم)

صبح  دیدیم همه خوابیدن ما هم تا ساعت 9 خوابیدیم و بعد که تو بیدار شدی و شروع کردی به مرتب کردن و بعد از صبحانه کلی طول کشید تا بالاخره  تصمیم گرفته شد تا برای نهار بریم دماوند و تقریبا ساعت 1.15 دقیقه بود که موفق به حرکت به سمت دماوند شدیم . یادم نیست دقیقا ساعت چند ولی فکر کم حول و حوش 3 دماوند بودیم و نهار رو اونجا خوردیم و خیلی هم خوش گذشت . بعد از اون هم ما و عمه افسانه رفتیم خونه عمو محمدرضا که چند ماهی هست اومده تهران و این اولین بار بود که می رفتیم خونشون و متین هم سریع خودش رو رسوند دم در رو تو رو گرفت رو برد آخه هم متین تو رو خیلی دوست داره هم تو اون رو . بعد از سلام و احوالپرسی با  عمو و زن عمو و متین . دوباره صف ح...
22 تير 1392

سفر نامه امیر مامان ( روز اول)

 عزیز دل مامان می خوام برات از چند هفته گذشته ومسافرت رفتن و اتفاق هایی که گذشت بنویسم. ماجرای مسافرت رفتن از اونجایی شروع شد که عمه عاطفه به بابایی زنگ زده بود و گفته بود که به عمو امین از طرف کارش یه ویلا تو شمال برا 19 خرداد دادن و اگر دوست دارید شما هم بیاید تابا هم بریم.ما هم که مدتی بود خدا خدا می کردیم تا یه فرصت بشه و بریم مشهد و نذرت رو ادا کنیم و از طرفی هم تا حالا شمال برا تفریح نرفته بودیم و فقط عبوری گذشته بودیم قبول کردیم و چون چند روزی تعطیلی قبل از اون میفتاد تصمیم گرفتیم زودتر بریم و چند روزی رو تهران باشیم  . و صبح 14 خرداد حرکت کردیم به سمت تهران البته عمو امیر و عمه افسانه و بچه هاش و عمه انیس هم اومدن عمو عبا...
22 تير 1392

تولد امیر رضا کوچولو

        امیررضا جون برای به دنیا اومدنت دو هفته ای بودبا بابایی ومامان جون رفته بودیم خونه خاله لیلا اهواز چون می خواستیم زیر نظر یه متخصص خوب تو اهواز بریم کلی هم به خاله جون زحمت دادیم.بچه های خاله ها کلی ذوق کرده بودن برا اومدنت هر کاری که بهشون می گفتم به خاطر تو انجام می دادن دخترخاله ها دلشون یه دختر خاله می خواست وپسرها هم که دوست داشتن پسر باشه خلاصه کلی برا همدیگه کرکری می خوندن .یه روز قبل از به دنیا اومدنت خاله ها و مامان بابایی اومدن خونه خاله لیلا خلاصه خونه خاله حسابی شلوغ بودوبچه ها از دور هم بودن لذت میبردن. وز تولدتساعت 6 صبح با بابابی رفتیم بیمارستان آریا و اون روز  توی بیمار...
11 تير 1392

کلی خبر

 پسر گلم بالاخره اومدم با کلی خبر  خوب. اول اینکه بالاخره تونستیم ببریمت پا بوس امام رضا و نذرت رو ادا کنیم . دوم اینکه بعد از چند ماه تونستیم (عمو محمدرضا و زن عمو و متین و عمه وحیده و عمو عباس و ثنا گلی و عمه عاطی و عمو امین ) از نزدیک ببینیم و البته کلی هم بهشون زحمت دادیم. سوم اینکه خدا دوباره تو رو به من بخشید.(خدایا هزاران بار شکررررررررررررررررررررررررررررررت) چهارم اینکه خدا یه پسر خاله کوچولو که کلی هم عجله برای دنیا اومدن  داشت و عیدی روز نیمه شعبان بود رو بهت داد. ماجرای هر کدوم رو هم تو پست جدا گانه برات می زارم.    
9 تير 1392